زیباست

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود 

و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

بهم گفت:

”متشکرم”.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. 

من عاشقشم. 

اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.

خودش بود . 

گریه می کرد. 

دوستش قلبش رو شکسته بود. 

از من خواست که برم پیشش. 

نمیخواست تنها باشه. 

من هم اینکار رو کردم.

ادامه نوشته

رمان

داستان خود کشی... شب عروسیه ، آخر شبه ، خیلی سرو صدا هست میگن عروس رفته تو 

اتاق لباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته در رو هم قفل 

کرده . داماد سراسیمه پشت در راه میره. داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه . مامان 

وبابای دختره پشت در داد میزنند : مریم دخترم در رو باز کن ، مریم جان سالمی ؟

آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو میشکنه میرن تو . مریم ناز مامان بابا مثل 

یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش

 لبخنده !

همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند . کنار دست مریم یه کاغذ هست .
.
.
.

یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای مریم میره جلو . هنوزم چیزی رو که میبینه باور نمی 

کنه . با دستایی لرزان کاغذ رو بر میداره بازش میکنه و می خونه : سلام عزیزم . دارم برات

 نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه .

کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم 

میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف

 بزنم .

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم 


میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! 

علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای

 ؟ !

کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش 

بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند . علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه

 دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه

 زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته

 ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟ !

روزای خوب عاشقیمون، یادته ؟! نقشه های آیندمون ، یادته ؟! علی من یادمه ، یادمه چطور 

بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . یادمه

 روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش .

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز 

چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می

 گفتی که من بخندم . علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم .

هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی 

نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام .

روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی 

بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات .

دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ .

پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم . نمی تونم ببینم بجای 

دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه

 مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام 

وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان !

عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم . دلم برات خیلی تنگ شده . می خوام ببینمت . دستم می لرزه .

طرح چشمات پیشه رومه . دستمو بگیر . منم باهات میام . . .

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و 

گریه می کنه .

سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده 

که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه .

آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود

 . نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود . هر دو سکوت کردند و بهم

 نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود .

پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به 

قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود .

حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده . حالا دیگه دو تا قلب نادم و 

پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی

 هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند . . .

مجردی یا متاهل؟ حتما بخونیدش

 تصاوير زيباسازی TopBloger.com تصاویر زیباسازی وبلاگ


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم


تو را به جای همه کسانی که که نشناخته ام دوست می دارم.


تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم.


برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای خاطر نخستین گلها.


تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم.


تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست می دار
م


سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید شبیه آنچه در

 بهار بوییدیم


پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز

 تصاوير زيباسازی TopBloger.com تصاویر زیباسازی وبلاگ

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین و 30% از سهم کارخانه‌ ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
ادامه نوشته

رد عشق


وارد خونه شد و چشمش که به دیوار افتاد بهت زده شد!

دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری رو کنده بود!

نتونست خودش رو کنترل کنه و حسابی سرش داد زد و …

فردا روز پدر بود.

دخترک ، قوطی کوچولوئی رو که با کاغذ دیواری کادو پیچ کرده بود آورد و گفت :

بابائی روزت مبارک ، خیلی دوستت دارم

خدای من!

حالا چکار کنم؟

همون طور که کاغذ دیواری رو از دور قوطی باز می کرد ، ذهنش مشغول اتفاق دیروز بود.

در قوطی رو باز کرد.

خالی بود!

بازعصبانی شد و گفت :

این که خالیه!

و جواب شنید که :

پره پدر!

پر از بوس!

باباجون چند ماهه هر وقت که می خوام بخوابم این قوطی رو محکم بغل می کنم و کلی بوس

 واسه تو

می ذارم توش ، بوس هام رو ندیدی؟!

پدر که خیلی شرمنده شده بود ، فکر می کرد چجوری باید رفتارهای غلطم رو جبران کنم؟

سه روز بعد ، دختر کوچولو در سانحه ای جونش رو از دست داد.

و پدر موند و اون قوطی.

شب ها قوطی رو محکم بغل می کرد و یکی یکی بوسه های خیالی رو از توش در می آورد

 و روی

گونه هاش می گذاشت و پهنای صورتش رو اشک می پوشوند…

ولی یادمون باشه تا عزیزامون هستند و هستیم ، رد عشق رو هم تو زندگی هامون ببینیم

 و بگذاریم

نکنه روزی بیاد که با حسرت به خودمون بگیم :

ناگهان چقدر زود دیر می شود.

نامه را خواندید؟ اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید : پائولو قبل از سفر به رم با

 جولیا یک قرار گذاشته بود که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را یک خط در میان

 بخواند. !

حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید تا به اصل ماجرا پی ببرید

داستان بسیارغمگین ولی زیبا

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و

 پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر

 سرعت زده به يه پير مرد... .خيلي دستپاچه بود.قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو،دو

 چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد.

- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوري شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم... .

توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش

 اورژانس . پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتي که پيش

 اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.

در حال فرار،مدام با خودش ميگفت:نامرد،کجا در ميري؟زدي ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستي؟ اما بعدش

 براي توجيه فرارش گفت:

- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پريد جلو ماشين.اين موقع شب پير مرد شصت هفتاد ساله وسط

 اتوبان چيکار ميکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بيمارستان.

ادامه نوشته